love is ...
یاد دارم در غروبی سرد سرد میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد داد میزد:کهنه قالی میخرم دسته دوم،جنس عالی میخرم کاسه و ظرف سفالی میخرم گر نداری کوزه خالی میخرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید،بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟! بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا" مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت آقا سفره خالی میخرید؟؟؟
یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, :: 17:18 :: نويسنده : roya من سرم توی کار خودم بود
بعد یه روز یه نفرو دیدم اون این شکلی بود ما اوقات خوبی با هم داشتیم من یه کادو مثل این بهش دادم وقتی اون کادومو قبول کرد من اینجوری شدم ما تقریبا همه شبها با هم گفت و گو میکردیم وقتی همکارام من و اونو توی اداره دیدن اینجوری نگاه میکردن و منم اینجوری بهشون جواب میدادم اما روز ولنتاین اون یه گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه و من اینجوری بودم بعدش اینجوری شدم احساس من اینجوری بود بعد اینجوری شدم بله....آخرش به این حال و روز افتادم
جمعه 30 دی 1390برچسب:, :: 21:49 :: نويسنده : roya صفحه قبل 1 صفحه بعد پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||
|